Daisypath Graduation tickers Daisypath Happy Birthday tickers Daisypath Happy Birthday tickers Daisypath Anniversary tickers Lilypie Angel and Memorial tickers Lilypie Kids Birthday tickers Lilypie Third Birthday tickers روزهای به هم ریخته

s. h. a. g. i. e

با این اسم میتونید من رو توی اینستاگرام دنبال کنید

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۸ساعت 8:24  توسط | 

دارم طلاق میگیرم

چند سال از شروع این وبلاگ میگذره؟ رسیدم به نقطه شروع! دوباره از اول!

دارم طلاق میگیرم

+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۸ساعت 5:41  توسط | 
دوستانم سلام

خواستم مجددا بگم که کانال فعال هست و لینکش توی پست قبل هست. اگر دوست دارید اونجا دنبالم کنید.

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 8:29  توسط | 
دیدید برگشتم😊

https://t.me/joinchat/AAAAAEECd_F0twfM78Yt_g

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم تیر ۱۳۹۶ساعت 10:58  توسط | 
گروه تلگرامی نداریم دیگه. فکر میکنم دلم نمیخواد انقدر از نزدیک با خواننده هام در ارتباط باشم. ولی کانال هست که در واقع همون ادامه وبلاگ هست و پستهام رو اونجا منتشر میکنم. ورود برای عموم آزاد است. خاله مهین هم به وجدان خودش واگذار میکنم.

https://t.me/joinchat/AAAAAD9kVOenFv7UN6bsxA

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۵ساعت 9:50  توسط | 
شیفت شب با میشی حتی بهتر از شیفت شب با اوا هست. اوا آرومه ولی میشی شیطونه بماند که یک کم هم مثل من شیشه خورده داره و میشه باهاش غیبت کرد و قاه قاه خندید. کارها رو انجام دادیم و ساعت هنوز یک هم نشده. میشی گرفته خوابیده و من دارم وبلاگ آپ میکنم.

خانواده همسرم همگی ویزا گرفتند و تا دو هفته دیگه مهمون خونمون میشند. قند توی دلمون داره آب میشه بابت شبهای دور همی و گپ زدنها و خرید رفتنها و پیاده روی ها. از تصور لحظه ای که پسری رو برای اولین بار میبینند شادمان میشم. قرار عمه دختری توی اتاق دختری بخوابه و دختری بابت این موضوع سراپا شعفه! اصلا ده روزه رسما توی اتاق ما میخوابه و وقتی میگیم تو خودت مگه اتاق نداری؟ جواب میده وقتی عمه اومد برمیگردم توی اتاقم. اتاق پسری هم میشه مال پدر و مادر همسر و پسر هم که مهمون خودمونه. خونه بزرگمون پر میشه از آدم. خدایا شکرت.

کیا توی تلگرام عکس اون بهیار مسنمون رو دیدند؟ همسرش داره میمیره. سرطان ریه اش رو پر کرده. هر بار شیفت داریم گریه میکنه و درد کشیدن رو توی صورتش میبینی. امشب که اومدم شیفت رو تحویل بگیرم عکس چند ماه قبل شوهرش رو نشونم داد و عکس چند روز پیشش رو. مرگ اومده بود و توی صورت شوهرش نشسته بود. گفت خدا رو شکر چند روزه حالش بهتره، گفت تا هفته پیش هر چی میخورد بالا می آورد. نگاه من و اوا به هم افتاد هر دو میدونستیم این اون قدم آخره. اون چند هفته آخر که یک دفعه مریض حالش بهتر میشه و یه نور امید میتابه به دل خانوادش که شاید معجزه شده و بعد یک دفعه خاموشی میاد.  اخلاق پیرزنها رو داره بهیارمون. پشت هممون حرف زده. از نظرش تک تک ما جوونهای تیم بی ادب و تنبلیم. همه ازش دلچرکینیم. با این حال دلمون براش خون شده. میگه همه عمر زحمت کشیدیم و جمع کردیم و ساختیم به امید بازنشستگی. میگه همسرم یک حساب باز کرده بود و پول جمع کرده بود تمام سالهای جوونی برای سفرکردن توی دوران پیری. حالا همه اون پول صرف درمان بی نتیجه ای توی یک کلینیک در سوییس شد. از اون روز که خبر مرگ قریب الوقوع همسرش رو بهمون داد بیشتر به همسرم محبت میکنم و بیشتر نشون میدم که چه اندازه جایگاهش برام بالا و بزرگه. گاهی خیلی زود دیر میشه. بهیارمون ۵۶ سالشه. چند سال دیگه زنده خواهد بود؟ چند سال بدون همسرش محکوم به بودن توی این کره خاکیه؟ افسوس و صد افسوس!

+ نوشته شده در  دوشنبه دهم آبان ۱۳۹۵ساعت 3:25  توسط | 
امروز شنبه هست و من شیفت دارم. فردا هم شیفت شب دارم. شیفتهای آخر هفته دوست داشتنی هستند معمولا مگر اینکه یک دفعه یک مریض یک پا لب گوری بستری بشه. دیشب مهمون داشتیم. البته زیاد طولانی هم نموندند. یک دو ساعتی، در حد یک شام و قهوه. بعدش هم کمک کردند ظرفها رو چیدم توی ظرفشویی و رفتند. بارون شدیدی میبارید اینه که همسر برد برسوندشون که دختری هم باهاش رفت. من هم بعدش دندونهای پسری رو مسواک زدم و خونه رو مرتب کردم و رفتیم خوابیدیم. وقتی هنوز ازدواج نکرده بودم خیلی شلخته بودم. الان هم همچین مرتب نیستم ولی بازم دوست دارم از در که میام خونه مرتب باشه اینکه بعد رفتن مهمونها سریع دستی به سر و روی خونه کشیدم.

دیروز عصر با همسر و پسری رفته بودیم خرید. خیلی خرید رفتن با پسری بامزه شده. توی فروشگاه که هر چی میدید میخواست. نشسته بود توی چرخ خرید و از اون بالا دیدبانی میکرد و هر چی چشمش رو میگرفت اشاره میکرد که برید جلو من برش دارم. بعدشم رفتیم بازار تره بار که اصلا شاهزاده برای خودش راه افتاده بود و از هر میوه ای خوشش می اومد مستقیم میرفت بالای سرش و از خودش پذیرایی میکرد. بیشتر فروشنده های این بازار ترک و عرب هستند و خلاصه فرهنگ شرقی دارند و بدشون نمی اومد. البته به هر چی هم که دست میزد من ازش یه مقدار خریدم که چشم بچم دنبالش نمونه و فروشنده هم دلگیر نشه ولی خلاصه خیلی بامزه بود کارهاش. خیلی راضیم از داشتنش. یادمه وقتی میخواستم بیارمش همه مخالف بودند و میگفتند وسط درس چه وقت بچه زاییدنه و اگر بیاد درست رو ول میکنی. خوشحالم که بازم سرتق بودنم کار خودش رو کرد.

خب من رسیدم سرکار.

بای

+ نوشته شده در  شنبه هشتم آبان ۱۳۹۵ساعت 7:48  توسط | 

از شیفت شب برگشتم. نشستم روی مبل سالن و قهوه تلخم رو نوشیدم و دارم تایپ میکنم. خیلی خستم ولی نمیشه بخوابم. پسری امروز وقت کنترل دندونپزشکی داره ساعت 11 و نیم و باید ببرمش دکتر. باباش صبح که میرفته سر کار بردتش مهد و به مربیش گفته مامانش قبل ناهار میاد دنبالش. از اون ور مامان دیشب توی تلگرام برام نوشته بود که یک پالتو برای خودش پسند کرده و فردا وقت دارم با هم بریم خرید یا نه؟ توی ایستگاه قطار که منتظر بودم براش نوشتم که حوصله خرید ندارم ولی پاشه بیاد پیشم که با هم بریم دندونپزشکی. اینه که الان منتظر مامان هم هستم. دیشب شب خوبی بود. دوباره چند تا مریض بستری کردیم بدحال! منتها شب آرومی بود. شبهایی که با اوا هستم همیشه آروم هستند. بسکه این دختر نرم و لطیف و مثبته. 

یک مریض بستری کردیم 150 کیلو. پارامترهای کلیه افتضاح! عفونت توی خونش بالا! اصلا یه وضعی!!! پاهاش پر زخم که البته برای مریض های دیابتی خیلی هم عجیب نیست. یه کم خل و چل میزنه ولی فکر میکنم به خاطر اوضاع جسمیش باشه. به محض اینکه عفونت بیاد پایین و اوضاع کلیش درست بشه خوب خواهد شد انشاالله و تعالی! چون این کوه گوشت رو ما پرستارها که نمیتونیم تکون بدیم!!!! زنش میگه توی خونه حالش خوب بوده و خودش با کمی کمک کارهاش رو انجام میده. به هر حال الان که زمین گیر دست ما رسیده. بعد دیشب که داشتم داروهای امروزش رو بسته بندی میکردم میبینم فقط قرص تاوانیک داره با پانتولوک!!! یعنی میخواستم بترکم از خنده! به اوا گفتم ببین حالا 3 ماه اینجا میمونه موقع رفتن هم یه گونی قرص میدن دستش میگن آخر و عاقبتت خوش باشه! نصف شب زنگ زده که من باید برم دستشویی. بهش لگن دادیم. یعنی هر طوری حساب کردیم دیدیم اگر یک درصد تعادلش رو از دست بده وقتی داریم میبریمش دستشویی و بخواد بیفته زمین من و اوا زیرش له میشیم. اینه که اصلا ریسک نکردیم.

یه پیرزن داریم، امروز کولونوسکوپی داره. بنده خدا عقلش سالمه ها. یعنی طفلک پیره دیگه. نصف شب زد پارچ آب کنار تختش رو انداخت زمین و شکست. یک بار هم خودش رو خیس کرد. یک بار کم مونده بود از تخت بیفته. یعنی اصلا یک وضعی! هی هم میگفت من از روتون شرمنده ام. گفتیم مادر دشمنت شرمنده. 

یه پیرزن دیگه، یه اتاق دیگه! نصف شب پا شده بود بره دستشویی. به خدا یه حسی به من گفت برم سر بکشم ببینم حالش چطوره ها وگرنه آ یک هست اصلا و کمک پرستار لازم نداره. در اتاق رو باز کردم سرک کشیدم دیدم توی تختش نیست. رفتم توی دستشویی دیدم رنگ و رو پریده، تکیه داده به دیوار. گفت به دادم برس فکر کنم قندم افتاده. دیابتی هم که هست. گفتم وایییی هیپو شده لابد! کمکش کردم بردمش توی تخت. قندش رو گرفتم دیدم شکر خدا قندش خوبه. فشارش اما 7 روی 4 بود! دکتر رو پیج کردم ولی تا بیاد براش نیم لیتر سرم وصل کردم و وصلش کردم به مونیتور. کم کم حالش بهتر شد. بهش گفتم جان مادرت تنها بلند نشو! والا به خدا! می افته لگنشم میشکنه هیچی دیگه 6 ماه میمونه روی دست ما!!

همین دیگه. گفتنی زیاده ولی دارم فکر میکنم به جای نوشتن بهتر نیست برم یه قهوه دیگه بنوشم چون داره خوابم میبره. مامانمم که نیومد حداقل حرف بزنیم خوابم نبره. ای بابا!

فعلا خدانگهدار.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ششم آبان ۱۳۹۵ساعت 10:53  توسط | 

به سلامتی و میمنت، خدا رو شکر داستان دندونپزشکی پسری هم تموم شد و رفت پی کارش. در کل بیهوشیش دو ساعت طول کشید ولی یک دفعه همه کارهای دندونش رو انجام دادند و تموم شد. البته الان که سه روز گذشته وقتی براش مسواک میزنم میبینم به دندونهای جلویی و پایینش که میرسم اذیت میشه و به نظرم حساس شده بعد از اینکه کارش تموم شد و توی اتاق ریکاوری رفتم بالای سرش دیدم روی دندونهاش یه کرم شیری رنگی مالیده شده نمیدونم جرمگیری کردند و دندونش حساس شده یا داستان دیگه ایه. به هر حال 5شنبه وقت کنترل داره و از دکترش میپرسم. در کل پروسه اش خیلی راحت تر از اون چیزی که ما فکر میکردیم انجام شد. همون داستان ناشتا نگه داشتن پسری که خیلی ذهن من و باباش رو مشغول کرده بود خیلی راحت انجام شد. من صبحش که بیدار شدم دعا کردم براش که پسری بهانه خوردنی نگیره چون دل من خون میشد که بچم گرسنه باشه و نتونم بهش چیزی بدم بخوره که شکر خدا بچم اصلا بهانه نگرفت. ساعت نه و نیم مطب بودیم و ساعت ده دکتر بیهوشی اومد پیش ما و خیلی خوب برای ما همه چیز رو توضیح داد. خودش رو به پسری معرفی کرد و بعدش نشست روبروی من که پسری توی بغلم بود و یه بسته سه تایی ماژیک از کیفش در آورد و از ما پرسید که پسری آلمانی متوجه میشه یا نه؟ بعد به پسری گفت هر سه تایی این ماژیکها رو بو کن و بگو کدوم رو دوست داری؟ یکیش با عطر توت فرنگی بود و یکی وانیل و یکی شکلات. پسری بو کرد ولی جواب نداد. دکتر از من پرسید که به نظرم کدوم مناسب تره که منم گفتم شکلات. بعدش یه شربت در حد یک قاشق مرباخوری به پسری داد که دورمیکوم بود و کم کم پسری منگ شد. بعد روی دستش پماد بی حسی زد و روش برچسب زد و گفت باید کمی صبر کنیم تا دارو اثر کنه و بعد میاد دنبالمون. ده دقیقه بعد اومد و من و پسری رو برد توی اتاق عمل. یک اتاق مطب رو اختصاص دادند به ترمیم دندونها با بیهوشی که مجهز به مانیتور و وسایل مورد نیاز هست. یه دندونپزشک و یک دستیار و یک دکتر بیهوشی و یک پرستار بیهوشی هم اونجا بودند. پسری رو خوابوندیم روی تخت و پسری بیدار بود ولی کاملا توی خلسه بود. برچسب دستش رو کند و پماد رو پاک کرد و براش آنژیوکت زد و پسری توی همون حالت خماری آنژیوکت رو نشون من داد و گفت ببین آبیه! ماله منه! بعد پرستار بیهوشی ماسک با رایحه شکلات رو براش زد و داروی بیهوشی رو تزریق کردند و دیگه من رو فرستادند بیرون. کل ماجرا دو ساعت طول کشید و در مجموع با تمام هزینه ها 1200 یورو برای ما تموم شد ولی خب همه کارهای دندونش رو انجام دادند و دندونهای خرگوشی جلوش که حسابی پوسیده شده بود رو درمان ریشه کردند و درست کردند. خیلی راضی بودم. دو ساعت بعد دکترش اومد و برای من توضیح داد که چیکار کردند و گفت دکتر بیهوشی به زودی میاد دنبالم. چند دقیقه بعد دکتر بیهوشی اومد و من رو برد بالای سر پسری نانازم که خواب بود. وصلش کرده بودند به مونیتور. علائم حیاتیش رو دیدم که خوب بود. دکتر بیهوشی گفت که خیلی راضی بوده و همه چیز خوبه. نفر بعدی یک پسر بچه دو رگه سیاه پوست بود که تا بیهوش شد پدر مادرش و دکتر رو در آورد بسکه جیغ زد و گریه کرد و اصلا انگار اون شربت منگ کننده روی این بچه اثر هم نکرده بود. یک ساعت طول کشید تا پسری بیدار شد بعد از اون هم یک ساعت و نیم توی مطب بودیم و بعد دکتر مرخصمون کرد و گفت پسری میتونه از حالا هر چی میخواد بخوره. پسری هم عقلش اومده بود سرجاش و حسابی گرسنه بود. بردیمش همون جلوی مطب توی فروشگاه. پسری خودش ساندویچ شنیسل انتخاب کرد و تا برسیم پای صندوق نصفش رو بلعید. توی ماشین هم باقیش رو خورد و دیگه با همسر گفتیم ببریمش مک دونالد که بهش حال بدیم. اونجا هم دختری خودش رو برای نوشابه کشت که من گفتم اصلااااا و ابداااااااا. برای هممون آب ساده گرفتم! صندوقدار تعجب کرد بهش گفتم بابا ما داریم از دندونپزشکی میایم! فرداش هم میخواستم پسری رو خونه نگه دارم که خودش گفت میخواد بره مهد. مربی مهدش خیلی خوشش اومد از دندونهای پسری و گفت اصلا فکرشم نمیکرده که اون دندونها رو بشه اینطوری درست کرد. خودمم رفتم بیمه درخواست برگشت هزینه دادم تا ببینیم چقدر از هزینه ای که کردیم برمیگرده. بر هم نگشت فدای سر خوده پسریم بشه الهی!

مادرشوهرم و پدرشوهرم و خواهرشوهرم مدارکشون رو دادند سفارت برای ویزا و همه بی صبرانه منتظر جوابیم. خیلی خیلی خوشحالیم که بالاخره بعد این همه سال قسمت میشه بیان پیش ما. هی نقشه میکشیم و رویا میبافیم و خلاصه خیلی مشتاق و منتظریم. انشاالله که به هر سه تاشون ویزا بدن.

امروز رفته بودم هوفر یه رومیزی خریدم پولک دوزی ریز برنز رنگ داره. دختری عاشق شده. هی میره میاد یه دستی بهش میکشه. باید مراقب باشم دست به قیچی نشه براش. چون مدتیه خیاط عروسکهاش شده و هر چی پارچه توی خونه داریم رو داره تبدیل به رخت و لباس واسه باربی هاش میکنه.

دیروز یه فیلم قشنگ دیدم. به اسم جزیره بچه های ویژه. کاملا تخیلی بود. ولی من خیلی خیلی حال کردم. انقدر خوشم اومد که میخواستم امروز هم دوباره ببینمش ولی انقدر که سرگرم بشور بساب شدم نشد که بشه. ولی خیلی خیلی خیلی قشنگ بود. 

همینا دیگه. من برم تا پسره و باباش نیومدند جواب کامنتها رو بدم.

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مهر ۱۳۹۵ساعت 8:1  توسط | 

دیگه خیلی توی دنیای مجازی ولو نیستم. هی هی هی یادش بخیر! اما هنوز گاهی توی نی نی سایت چرخ میخورم. وقتایی که بیکارم توی تاپیکها میچرخم. به نظرم گنده گ+...+...+ی و دروغ گفتن اصلا یه طور عجیبی زیاد شده. خب بعد آخه کسی حرف اینها رو باورم میکنه؟ 

دیروز رفتم سرکار. کلا 9 تا مریض داشتیم. سرپرستار به من و یکی از بهیارهامون مرخصی داد که بریم خونه. گفت الان بمونید باید برای کمک برید بخش تصادف. یعنی حیف از اون ساعت 5 بیدار شدنم. ساعت 8 دوباره خونه روی مبل نشسته بودم. به مامان گفته بودم ساعت 12 بیاد خونه ما که دختری از مدرسه میاد بهش ناهار بده. دیگه بهش نگفتم من خونه ام. اومد دید منم هستم کلی غافلگیر شد. ناهار خوردیم و کمی گپ زدیم و رفت.

اون وقت اینو میخواستم بگم. توی راه که داشتم برمیگشتم داشتم توی نی نی سایت بالا پایین میشدم چشمم به یک تاپیک با نام وزین مهاجرت به اتریش معلا افتاد. یعنی به جان مادرم اگر من انقدر قبل از مطالعه این صفحه اطلاعات داشتم. یک عدد خانومی بودند که در جواب سوال موسس تاپیک نوشته بودند که یک سال با ویزای دانشجویی در اتریش زندگی کردند. بعد دوری براشون سخت بوده اینه که یک دوره تخصصی مربوط به رشتشون رو گذروندند و برگشتند. در جواب اینکه زبان بلد بودی فرموده بودند نخیر اونجا خود دانشگاه دوره میده! اضافه هم کرده بودند البته اگر اونجا 5 سال بمونی بهت اقامت دائم میدن. بعد دوستان پرسیدند که هزینه زندگی چی؟ ایشون هم گفتند که وای خواهر گرونیه منتها من دوست پسرم اون موقع برام ماهی 1200 یورو میفرستاد. همانا که مشکوکان به صحت کلام این خواهرمون از مسلمانان نیستند!!!! 

خوووو خواهر من اون دوره زبانی که یونی میده که برای صفر کیلومترها کم کم یک سال طول میکشه شما چطوری هم زبان خوندی هم دوره یک ساله تخصصی رشتت رو گذروندی؟ اون وقت اگر اتریش 5 سال بعد بهت اقامت میداد چرا برگشتی؟ بعد حیف به اون دوست پسر ناناز بلات نبود ولش کردی یک سال رفتی بلاد کفر؟ شغلش چی بود که ماهی 1200 یورو برای تو میفرستاد از سر عشق و وفاداری؟

ای کسانی که ایمان آوردید خیلی زشته وقتی که به دنیای مجازی میرسید هر راست و دروغی رو به هم ببافید و به خورد مردم بدید. شاید یک کسی با طناب شما به چاه رفت.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۵ساعت 7:59  توسط |